سارا نفس مامانسارا نفس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

سارا تولد دوباره من

سری سوم عکس های قبل دوماهگی ساراجون

باز هم سلامی گرمتراز همیشه به دوستان خوب ساراجون... این پست که انشالله آخرین پست سری عکسهای قبل دوماهگی سارا جونه مینویسم شاید وقت نکنم دوباره تاهفته آینده بنویسم...امیدوارم خوشتون بیاد.. توی این پست عکس لبخندهای مختلف سارا وقتی که یک ماهگی شوداشت سپری میکرد گئاشتم...باورکنید خیلی وقتها صبرمیکردم سارا بخوابه ومن موقع لبخندهاش که ممکن بود حتی نیم ساعت طول بکشه بادوربین منتظر بمونم وازلبخندهای قشنگش عکس بگیرم که تقریبا چندجاموفق شدم...امیدوارم خوشتون بیاد ... وبعلاوه عکس لبخندهاش چندتا عکس از نگاه های زیبای سارا به خودم عکس گرفتم وگداشتم تو وب.. نظریادتون نره......بای لبخندهای سارا نفس من ...
20 مهر 1391

سری دوم عکس های قبل دوماهگی ساراجون

سلامی مجدد دریک شب بادوپست هم تاریخ به دوستان ساراجون.... راستی امروز نوزدهم ام مهر سارای من دومین واکسن زدن تجربه کرد...خانم محترم تومرکزبهداشت شماره پنج که مسئول واکسن زدن بچه هابود بهش دوتا واکسن یکی توپای راستت ویکی توپای چپت زد وبعدش دوتا قطره هم ریخت تودهنش....خیلی گریه کرد وبهم سفارش کردن که هروقت تب شد بهش ده قطره استامنیفون بدم ورسیدم خونه این کارو کردم وتا بعد از کلی گریه میکرد وکمی خوابت میبرد اماتب نکرد  ولی بعد ساعت پنج تبتش زیادشدوبازم قطره دادم بهش واینم عکس موقع تبش...الهی فداش بشم موقع گریه هاش همش به من وپدرش نگاه میکرد ووقتی بهش میگفتین جانم گلم سرشو به معنای آرامش بخاطروجود مادرکنارش که انگار دردش درک میکن...
20 مهر 1391

سری اول عکس های قبل دوماهگی ساراجون

سلام دوستان گل ساراکوچولوی من... بلخره سارا نفسم رفت تو دوماهگی ..باورک نمیشه روزها اینقدرزود بگذره ...تادیروز داشتم برای اینکه به دنیابیاد براش مطلب مینوشتم وحالا به دنیا اومده ودوماه اینقدرزود گذشت که دارم برای دوماهگیش مطلب مینویسم ...الهی فداش بشم تازه حالش کمی خوب شده وقراره هفته بعد واکسن دوماهگیش بزنم... راستی قبلا یادتونه که گفتم تصمیم دارم عکسهای روزهای اول تولدش تا یک ماهگیش توقسمت ادامه مطلب براتون بزارم وحالا گذاشتم وخوشحال میشم راجبشون بهم نظر بدین... فعلا دوستتون داریم...بای دوستان عکس روزاول به دنیا آمدن سارا به دلایلی هنوزبه دستم نرسیده...به محض اینکه برایم آوردنش میزارم براتون ... عک...
20 مهر 1391

اولين سرماخوردگي

سلام دوستان... دیروزششم مهر ماه سارانفس کوچولوی دوتجربه دیگرهم به زندگیش اضافه شد یکی خوب ویکی بد....خوبش این بود که دخترگلم برای اولین بار رفت عروسی اونم عروسی پسرکوچیکه دخترعمه بابای من وتججربه بدش این بودکه متاصفانه موقع برگشت به خونه بدجورتب کرد وحسابی اولین سرماخوردگی یابه عبارتی اولین مریضیش گرفت...خیلی ناراحتم ونگران حالش...بردمش پیش دکتراطفال توبیمارستان ایران که ایرانی نبودفکر کنم یا هندی بود یاپاکستانی...گفت دخترتون حسابی سرماخورده وگلوش چرکی شده ...الهی فداش بشم تازه بارسومش بود که بردمش روستاواولین عروسی..اگرمیدونستم مریض میشد اصلا نمی رفتم..((دخترکم مامان ازت معذرت میخواد)... ویک تجربه دیگربرای اولین برای خودم...
19 مهر 1391

بدجورعقب موندم

سلام به دوستای خوبم... ساراجون من توی نیمه آخر شهریور ماه یک عالمه چیزقشنگ یادگرفته که من اصلاوقت نمیکنم بیام پشت گامپیوترم بنویسمشون ولی تندتند ثبتشون میکنم دون عکس که آپلودعکسش خیلی طول میکشه... لی ست کار هایی که یادگرفتی ساراس من... از یکشنبه هفده ام شهریور ماه یادگرفتی بامن ومامانی (مادر بزرگت)بخندی والان باهمه لبخند میزنی . الان منوخوب میشناسی وتامنومیبینی صداهایی مثل صدای نفس نفس درمیاری ...ولی نمیدونم چی میگی فقط میدونم داری خودتو برام لوس میکنی یا شیرمیخوای ... ازپنجشنبه سی ام شهریور همش همه رو بانگاهات دنبال میکنی بخصوص خاله ودایی کوچیکه رو بیشترنگاه میکنی.. ازشب جمعه یادگرفتی پست...
3 مهر 1391
1